****پدرام جون خوش اومدی****
«یه حسی بهم مبگه امروز با بقیه روزها فرق میکنه»
مثل هرروز تو شکم مامانی جا خوش کرده بودم و واسه خودم چرت میزدم.
چشمامو وا کردم و توهمین حال یهو چشمم به یه طناب افتاد به خودم گفتم: آخ جون الان تاب بازی میکنم. خیلی کیف میده
اما پیچید دورم و هرکاری کردم نتوستم بازش کنم.
ای کاش یکی کمکم کنه.
هرچی تقلا میکردم فایده نداشت.
تا اینکه یهو دیدم یه اتفاقاتی داره می افته.
آره! انگاری یکی داشت دیوار خونمو میبرید.
آخیش الانه که از دست این طناب بدجنس خلاص شم.
یه دست اومد و سرمو کشید بیرون. وای اینجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟؟
من میترسم.
مامانی کجایی. چرا دیگه صدای قلبتو نمیشنوم. چرا اینجا اینقد نور داره. باید گریه کنم. اولین گریه..............
اینا چی از جونم میخوان. پس مامانم کجاس؟ اٍاٍاٍ پس مامانم این شکلیه. این آقائه کیه؟ چه مهربونه. آهان فهمیدم این باباییمه. هورررررررررررا
پس چرا منو از مامانم جدا میکنید؟
اینقده منتظر شدم تا مامانمو دوباره دیدم.
وای که چقدر گشنمه. اما چطوری باید غذا بخورم من که بلد نیستم. ای وای چقدر شیر خوردن سخته. نمیتونم نمیتونم .....
همه چی اینجا فرق میکنه. جز بغل مامانی.