پدرامپدرام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

پدرام کوچولو

اتفاقات مهم امسال تا الان

فروردین امسال: اولش رفتیم اصفهان خونه عمه و عمو تو خونه عمه مریم شما کلی با لاکپشتشون بازی کردی و بدون هیچ ترسی میگرفتیش تو دستت منم جیغ میزدم که نهههههههههههههههههه نکن اما کو گوش شنوا آخرای فروردین نوبت مسافرت به شمال بود سه روز اونجا موندیم که همش هوا ابری و سرد بود ولی خیلی به هممون خوش گذشت   تا امروز این آخرین مسافرت امسالمون بوده   از ماه اردیبهشت مامان و بابا یه گرفتاری کوچولو داشتن که اینقده توش غرق شدن که کمتر وقتی  را به تفریح اختصاص دادن (متأسفانه) و اما اتفاق مهم آبان ماه تو رفتی مهدکودک  خیلی خوشحال بودی و کلی ذوق داشتی متأسفانه حدودا ده روز بعدش  آنفولانزای بدی گرفتی ...
7 دی 1392

****پدرام جون خوش اومدی****

«یه حسی بهم مبگه امروز با بقیه روزها فرق میکنه» مثل هرروز تو شکم مامانی جا خوش کرده بودم و واسه خودم چرت میزدم. چشمامو وا کردم و توهمین حال یهو چشمم به یه طناب افتاد به خودم گفتم: آخ جون الان تاب بازی میکنم. خیلی کیف میده             اما پیچید دورم و هرکاری کردم نتوستم بازش کنم. ای کاش یکی کمکم کنه. هرچی تقلا میکردم فایده نداشت. تا اینکه یهو دیدم یه اتفاقاتی داره می افته. آره! انگاری یکی داشت دیوار خونمو میبرید. آخیش الانه که از دست این طناب بدجنس خلاص شم. یه دست اومد و سرمو کشید بیرون. وای اینجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟؟ من میت...
7 دی 1392

مامانی قول میده

تا قبل از مادر شدن نمیدونستم چقدر گذشت زمان سریعه برام فقط در حد یه مثل بود اما وقتی روزها پرشتاب میگذرن و تو پا میگیری و قد میکشی وقتی به چشم به هم زدنی روزها و هفته ها و ماهها میگذرن و تولدت نزدیک میشه ناباورانه به خودم میگم یه سال دیگه گذشت؟؟؟؟ این گذشت سریع زمان وقتی با تنبلی و روزمرگی و دلواپسی هام یکجا جمع میشن باعث میشه تا وبلاگ پسرمو به روز نکنم اما سعی میکنم و به گل پسرم قول میدم بیشتر هوای خاطراتشو داشته باشم مامانی قول میده
7 دی 1392

روز شمار تولد

پدرام مامان عـــــــــــــــزیزم (به قول خودت عدیدم)    فقط 10 روز تا تولد 2سالگیت مونده الهی مامان قربونت بره ...
1 اسفند 1391

پارک بازی

امشب همراه بابایی و مامانی رفتیم پارک. البته اولش قرار نبود بریم پارک هااااااااااااا!!!! مامانی و بابایی میخواستن خرید کنن. اما من دلم بازی میخواست؛ دوست نداشتم همش تو بغل بابایی باشم؛ آخه من دیگه واسه خودم مرد شدم و بلتم که راه برم؛ دلم میخواست خودم راه برم و همه جا رو نگاه کنم و به هر چی دلم خواست دست بزنم؛ مثلا برم نرده های پیاده رو رو بگیرم؛ یا از پله های مغازه ها بالا و پایین برم؛ خلاصه اینقدر من اقتدار به خرج دادم که مامانی و بابای بیخیال خرید شدن و منو بردن پارک.     اونجا هم که رفتیم مامان و بابا میخواستن رو صندلی بشینن و منم کنارشون بازی کنم. اما بازم من موفق شدم و اونها رو مجبو...
22 مرداد 1391
1